love song new
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید عزیزانم!!!!!!!!!!!!!!!!!

پيوندها
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان love song new و آدرس lovesongnew.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 21016
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
someone

 
چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : someone

 
پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : someone

 
دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : someone

باس ب بعضیا گفت:واقعا ک حیف شد!

خدا اگه تورو زودتر خلق میکرد...

قطعا از آفرینش الاغ منصرف میشد!خندهخندهمتعجبچشمکزبان درازیمتعجبزبان درازی

آرام

 
جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : someone

 
چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, :: 16:14 :: نويسنده : someone

 
یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, :: 14:50 :: نويسنده : someone

 
چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, :: 18:51 :: نويسنده : someone

34aed04bdc8f0dec27e89286f148080d-300

صداش کن

صدا کردنش سواد و مدرک و پول و این چیزا رو نمی خواد

یه دل شکسته می خواد

یه توجه کوچیک به اونی که همه چیزت از اونه

صداش کن ... تو دلت .... با زبونت ...با عملت

 
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : someone

 

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه

شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه

راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد

گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او

دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با

آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب

برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند

بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که

برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم

موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با

دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر

کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت

عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.

شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران

شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت

بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما

دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های

دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام

شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش

نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می

ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه

خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در

دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب

داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

 

 
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : someone
هوای گریه داری نه ، چشمات بغضت رو میخونه

چقدر دلتنگی م که حتی سنگم حالت رو میدون
ه
 
غمت هم رنگ آتیشه داری از غصه مسوزی

پر از رویایی فردایی ولی هم پای دیروزی

غریبی خسته از بارون یه دریای سکوتی تو
 
هنوز تو فکر پروازی ببین رو به سقوطی تو
 
 
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : someone

 

حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود
 
قایق نداشت
 
حکایت کسی است که اهل سفر بود اما هم سفر
 
نداشت
 
حکایت کسی است که نفس میکشید اما هم نفس
 
نداشت
 
حکایت کسی که خندید کسی غمش را نفهمید
 
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 23:39 :: نويسنده : someone

خدایـا :

 


دمت گرم که بعد از گرونی دلار و تحریم

 

هنوز با ۵٠ تومان صدقه ٧۰ نوع بلا رو دفع میکنی

 

خوشحالم که تحریم بر تو اثـر نذاشته !

 
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : someone

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:44 :: نويسنده : someone

 

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:31 :: نويسنده : someone

نانوا هم جوش شیرین  می زند بیچاره

 

فرهاد

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : someone

کسی چه می داند شاید شیطان عاشق حوا بود

که بر آدم سجده نکرد

 
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : someone


چه دردی است در میان جمع بودن


ولی درگوشه ای تنها نشستن


برای دیگران چون کوه بودن


ولی در چشم خود آرام شکستن


برای هر لبی شعری سرودن


ولی لبهای خود همواره بستن


به رسم دوستی دستی فشردن


ولی با هر سخن قلبی شکستن

 

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش


ولی در بطن خود غوغا نشستن


به غربت دوستان بر خاک سپردن


ولی در دل امید به خانه بستن


به من هر دم نوای دل زند بانگ


چه خوش باشد از این غمخانه رستن...

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : someone

عدالت اینه واقعا!!!

به ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ

ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻟﻪ! ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯾﻢ ،
ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ
ميشه؟؟
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺑﯽ ﻋﺪﺍﻟﺖ
متنفرم از این تفاوت ها...


امـان از عدالت دنیا ، امان از عدل ناپیدا

 

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : someone

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

 

 

 
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : someone

دختری بودکه نام نداشت/باپسری ازدواج کردکه وجود

نداشت/سرمیزی نشست که قاشق وچنگال نداشت/

غذایی خوردندکه مزه نداشت/

هرچند داستان ماسروته نداشت/امامیخ کردن شما

خیلی مزه داشت.

 

اینو نوشتم تا روحیه تون یه کمی عوض بشه.

 
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 1:4 :: نويسنده : someone

 

توروازم گرفتن وکاری ازم برنمیاد!!!! اگه میخوای بری بروگلم دست خدابه همرات ولی

 

 یادتبمونه به اونایی که توروازم گرفتن، بگوخوش باشن توروپس گرفتن اما یادشون

بمونه که دل شکستن،حرمت عشقوندونستن،نخواستندمال هم باشیم بامال هم

نبودیم کلی فرق داره،پس بیخودی بهونه نیار!خواست خودم نیست،دست خودم

نیست،دست اجبارازم میخوادکه ازت خداحافظی کنم،خیلی تلخه،خیلی سخته,ولی

خدانگهدار،نمی گم به امیددیدار!!!

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : someone

 

to tell the story of how great a love can be
براى گفتن داستانى که نهایت بزرگى عشق را نشان میدهد

the sweet love story that is older than the sea
داستان عشق شیرینى که عمرش از عمر دریاها نیز بیشتر است

the simple truth about the love she brings to me
حقیقتى ساده درباره عشقى که او به من هدیه داد

where do I start
از کجا شروع کنم

with her first hello
با اولین سلامش

she gaves new meaning to this empty world of mine
او معناى جدیدى به دنیاى پوچ من داد

there's never be another love , another time
که در آن هیچ عشق دیگرى نخواهد بود، هیچ وقت

she came in to my life and made the living fine
او به زندگى من پا گذاشت و زندگى را شیرین کرد

she filled my heart

او قلب مرا تسخیر کرد

she filled my heart with very special things
او قلب مرا توسط چیزهاى مخصوصى پر کرد

with angels songs , with wild imaginings

با آواز فرشته ها، با تصوراتى حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد

she filled my soul with so much love

او روح مرا با انبوهى از عشق پر کرد

that any where I go I'm never lonely
که هر کجا بروم تنها نخواهم ماند

with her around, who could be lonely

با وجود همراهى او، چه کسى تنها خواهد ماند

I reach for her hand she is always there
من در جستجوى دستان او هستم او همیشه در کنار من است

how long does it last

چه مدت ممکن است (از این عشق) گذشته باشد ؟

can love be measured by the hours in a day

آیا عشق میتواند توسط ساعات روز اندازه گرفته شود ؟

I have no answers now but this much I can say

من هم اکنون هیچ جوابى ندارم اما همین قدر میتوانم بگویم که

I know I'll need her till the stars all burn away
میدانم به او احتیاج دارم تا زمانى که تمام ستاره ها میدرخشند

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : someone

 

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من ...


غصه هایت برای من ...

همه بغضها و اشكهایت برای من ..

بخند برایم بخند

آنقدر بلند

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را...

صدای همیشه خوب بودنت را

دلم برایت تنگ شده

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 12:9 :: نويسنده : someone

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : someone

دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه

نمي توانستند از هم جدا باشند ، با خواندن يک جمله معروف

از هم جدا مي شوند تا يکديگر رو امتحان کنند و هر کدام

در انتظار ديگري همديگر را نمي بينند.

چون هر دو به صورت اتفاقي به جمله معروف

ويليام شکسپير بر مي خورند:

http://www.img4up.com/up2/15504.jpg

عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت،

مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده !

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : someone
 

یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:
- آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.

دکتر پیل جواب داد:
- باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
مرد جوان خوشحال می شه و می گه:
- باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. میتونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟

 

قبرستان

 

پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
- اینجا1500 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که میخوای به اینجا بیای؟
همه ما توی دنیایی زندگی می کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم.
فقط زمانی خلاص می شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه.


پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم.

آیا میدانید فقط بابرداشتن یک حرف ازمشکلات میتونیم اونو شیرین ترین چیز زندگی کنیم؟مشکلات= شکلات!

 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : someone

بهش بگی دوسش داری پرو میشه میره

بهش بگی ازش بدت میاد نا امید میشه و میره ،


محبت کنی خوشی میزنه زیر دلش و میره ،ا محبت نکنی ،


از یکی دیگه محبت میگیره و میره ...


خلاصه اومده که بره ...


خودتو خسته نکن

 
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : someone
قويترين آدم جهان اون نيست که دويست و پنجاه کيلو رو يه ضرب ميزنه ...

قويترين آدم جهان زن ايرانيه که با وجود تجاوز فردی و گروهی و اسيد پاشی و مزاحم هاى خيابونی و زور
 
گيری و قتل و هزار خطر ديگه هنوزم تو اين مملکت درس ميخونه ، ورزش ميکنه ، رانندگى ميکنه ، کار
 
ميکنه ، عاشق ميشه ، اعتماد ميکنه ، مادر ميشه و به بچه اش ياد ميده آدم باشه
 
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : someone

مامانای قشنگ خانومای خونه روزتون مبارک

 
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : someone

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم .
یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه
می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ،
زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ،
رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری...

 

 
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : someone

من مسافری بودم که از سوی تو به غربت سفر کردم و به تو میگویم:

اگر در غربت مرگ بگیرد بدن من

که کند قبر من که بگیرد کفن من

اگر من در غربت مردم رویم پارچه ای سیاه بکشید ، تا همه بدانند که من سیاه بخت بودم.

اگر من در غربت مردم چشم های مرا باز بگذارید تا همه بدانند که من چشم انتظار بودم.

اگر من در غربت مردم طابوت مرا در جایی بلند بگذارید تا باد برد بوی مرا به وطن من.

اگر من مردم تکه یخی به روی قبرم بگذارید تا همیشه بدانم یکی برایم گریه میکند.......

 

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : someone

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : someone

مرگم هیچ نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد، از این ترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : someone


 

درد را از هر طرف نوشتم درد بود

 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : someone

غرور ...همه چیز...

آدمیزاد غرورش را خیلی دوســـت دارد...



اگــــر داشته باشد



آن را از او نگیرید...



حتی به امانت نبــــرید



ضربه ای هم نزنیدش؛



چه رسد به شکستن یا له کــــردن!



آدمی غرورش را خیلی زیاد...شـــاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست دارد



حــــالا ببین اگر خودش ؛غرورش را به خاطـــرتــــو نادیده بگیــــرد؛چقـــدر دوستت دارد...



و این را بفهــــــــم آدمیزاد

 
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : someone

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی.

 
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : someone

سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت

نخواهم دانست كجایی و نخواهی دانست كجایم،

اما آرزویم برای خوشبختی تو، تو را در بر خواهد گرفت

و تو در آن لحظه احساس خواهی كرد اندكی خوشحالتر

و اندكی خوشبختتری و نخواهی دانست چرا . . .

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

غمگینم شبیه پیرزنی كه آخرین سرباز برگشته از جنگ هم پسرش نیست

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

دوشت دالم یه خلده

قد یه سوكس ملده

شلت كلاه گذاشتم

سوكسه هنوز نملده


 



ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

 

كد جلوگيري از راست كليك موس

كد جلوگيري از راست كليك موس

كد تغيير شكل موس